آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

آیلین کوچولوی ما

خاطرات و لحظات دو فرشته زیبا از زبان یک مادر

ماه من در آستانه دو سالگی

  عسلم ! آخرین روز های ماه بیست و چهارم زندگیت رو میگذرونی و هر روز شیرینتر از روز قبل میشی نمیدونم واقعا اینقدر بامزه و شیرینی یا فقط من و باباییت اینقدر  عاشق توییم ، در هر صورت فقط می تونیم بگیم عاشقتیم  ، عشق زندگی من وبابایی فقط شمایی ... دیگه واسه خودت خانومی شدی حرف میزنی وقتی چیزی میخوای میگی ، با اسباب بازیهات بازی میکنی ، جدیدا به خط خطی کردن علاقمند شدی و اینکه ما برات نقاشی بکشیم ، لالا گفتن به یکی از عروسکات هم جزو بازیهای ثابتته ،بادکنک بازی و توپ بازی با بابایی هم که سرجاشه . یه بازی دیگه هم داری که اونم بیشتر اوقات با بابایی انجام میدین یه چیزی تو مایه های خاله بازی ...   بازی اینجوریه ...
3 آذر 1392

23 ماه از تولدت گذشت

همین جمعه ای که گذشت یعنی 10 آبان ،بیست وسومین ماه زندگیت هم کامل شد و قدم گذاشتی تو ماه بیست و چهارم  ، ایشالا تولد بیست و سه سالگیت نفسم و اما من از ترس اینکه بازم دیر نکنم اومدم که پست 23 ماهگیت رو برات بذارم زودتر از این می خواستم بذارم ولی چون دوربینمون رو امانت دادیم به کسی و عکسای این ماهت تو سط گوشی درب و داغون من گرفته شده بودن و کابل گوشیمم پیدا نکردم و بلوتوث لپ تاپم غیر فعال شده ه ه ه ه ه .... خلاااااصه ....یه چند روز طول کشید تا بتونیم یه راهی واسه ریختنشون تو لپ تاپ پیدا کنیم   روز 10 آبان که یه خانوم 23 ماه کامل شدی :)   معمولا زیاد تلوزیون نمیبینی ولی وقتی میبینی اینجوری میری غرق میشی&...
12 آبان 1392

22 ماهگی با تاخیر

عزیز دلم ! عکسها و خاطرات 22 ماهگیت رو در حالی دارم میذارم که چند روز بیشتر به 23 ماهگیت نمونده یه مدتیه که اصلا وقت نمیکنم بیام وبلاگت رو آپدیت کنم بیشتر کارات هم از بس دیر کردم یادم رفته ...واقعا یادم رفته اگه همین چند تا عکس هم نبود هیچی نداشتم   عشق من ! 22 ماهگیت مبارک این چند تا عکس دقیقا 10 مهر ماهگرد 22 ام شما ازت گرفته شده ... جدیدا عاشق بازی با توپ شدی مخصوصا با بابایی ... پشت سر هم به باباییت میگی بنداز ...شوت کن ..شوت کن....آخه مگه تو پسری ی ی ی ؟؟؟؟؟ در حال لالایی گفتن واسه نی نی ات ...تنها بازی که با عروسک میکنی ...اونم فقط این عروسک ! تازه بهش میگی : سس سالما ، یعنی صدا نکن بخواب قربون او...
8 آبان 1392

21 ماهگی عشق من

سلام دختر قشنگ من عزیزترینم اول از همه ٢١ ماهگیت مبارک ...چقدر کیف میکنم از بزرگ شدنت و چقدر دلم واسه روزای قبل تنگ میشه ...دیگه رفتی تو ٢٢ماه و چیزی به دو سالگیت نمونده هروز شیطونتر از روز قبل میشی اصلا آدم باورش نمیشه که این همون آیلین تنبل خانومه که تو ١٧ ماهگی راه رفت !!! این روزا اینقدر صدای جییییغ منو در میاری که نگو ...منم که جوشی تشریف دارم ..ببین چه شود ... بدون مقدمه میرم سر عکسات : عزززززیییززز دلم !! به چی فکر میکنی اینجا؟ قربونت برم ؟؟  بقیه عکسا مال چند روز پیشاااس از کمدت تل سرت رو ورداشتی گذاشتی سرت و در حال به به گفتنی بالاخره موهات قابل بستن شدن ...هوررررا  ...ماما...
11 شهريور 1392

دلبند بیست ماهه من

10 مرداد 92 ماهگرد بیستم  داریم میریم افطاری خونه عمت ... دیگه دختر بزرگی شدی کیف وسایلاتو خودت ورداشتی و داری میری ...من ! عاشقتم              هر روز که میگذره عوض میشی خیلی بیشتر از اون چیزی که ما از یه بچه انتظارشو داریم میفهمی ... خییییلی میفهمی و همین فهمیدنت بیشتر اوقات نتیجه اش خود رایی و یا نافرمانی هستش دیگه بعضی وقتا هنگ میکنم نمیدونم باهات چه جوری رفتار کنم ...بعضی وقتا هم که بدلیل خستگی و کمبود اعصاب به جای اینکه فکر کنم که چه جوری باید باهات رفتار کنم سرت داد می زنم تو حرف زدن پیشرفتت خیلی زیاده تقریبا هم چیز رو میگی و جدیدا شر...
16 مرداد 1392

این روزهای من و تو

دقیقا ٩ روزه که از شیر گرفتمت ، الهی فدات بشم که اینقد خانومی و مامانی رو اصلا سر می می اذیت نمیکنی روزای اول بیشتر یادت میافتاد و این روزها گاهی که خوابت میاد یادت میافته که می می بخوای و وقتی من بهت می گم می می اه شده خودتم سرتو تکون میدی و می گی : اه  ، بعدشم میری ! سر پستونکتم زیاد اذیت نکردی قربون چشمای خوشگل تو برم من . از وقتی از شیر گرفتمت خواب روزانه ات خیلی کم شده نمیدونم ارتباطی بهم دارن یانه ولی در طول روز خیلی کمتر از قبلنا میخوابی و عوضش شب ساعت ٩/٥ یا ١٠ خواب خوابی ...این خیلی خوبه .عاشق تختت شدی و دوست داری روش بخوابی یا ورجه وورجه کنی و همش با اون حرف زدن بامزت به ما میگی : مال آیلینه هاااا (منظورت تختته) البته قبلا هم...
20 تير 1392

اندر احوالات واکسن 18 ماهگی و پایان نوزده ماهگی و ... و ...

 عزیز دلم کلی حرف جمع شده تو مدتی که وبت رو آپ نکردم اول از واکسن 18 ماهگیت بگم که بابایی و شما و من رفتیم مرکز بهداشت و قبل از ورود به اونجا باباییت که میدونست وظیفه گرفتن پاتو موقع زدن واکسن بهش محول می کنم  می گفت خودت پاشو میگیری هاااا من نمیگیرم ولی بازم طبق معمول اون لحظه من رفتم بیرون و اون پاتو گرفت شما اون لحظه خیلی دردت اومد و خیلی سوزناک گریه میکردی منم که پشت در وایساده بودم دلم به درد اومد از گریه کردنت ولی پنج دقیقه بعدش که از اونجا اومدیم بیرون همه چی یادت رفت و اتفاقا اون روز از صبحش خیلی سرحال بودی و بعد از واکسن هم به سر حال بودنت ادامه دادی ( فقط انشا رو داشته باش ) خلاصه خوب بودی تاااا 12 ساعت بعد ...
11 تير 1392

این روزهای آخر بهار

قراره یا دوشنبه یا چهار شنبه بریم واسه واکسن 18 ماهگی شاید چهار شنبه ببریم واکسن 18 ماهگیتو بزنیم و من و شما بریم خونه مامان جون ، آخه پنجشنبه و جمعه بابایی خونه نیست چون قراره پای صندوق اخذ رای باشه .  این روزهای آخر بهار تقریبا همه چی روبراهه  ...خدا رو شکر .    چند روز پیش رفته بودیم شهر بازی لاله پارک  و به شما خیلی خیلی خیلی خوش گذشت ، کلی بازی کردی و وسیله سوار شدی .همش ورجه وورجه میکردی و یه جا بند نمیشدی نذاشتی یه عکس درست و حسابی ازت بگیریم .    .   دست آخر هم سیر نشده بودی از بازی و دلت می خواست اونجا بمونی   ...
18 خرداد 1392