آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

آیلین کوچولوی ما

خاطرات و لحظات دو فرشته زیبا از زبان یک مادر

عکسهای نه ماهگی دختری

سلام نازنین من سلام قلبم الان که دارم برات مینویسم دیروقته و شما تو خواب نازی این روزها مامانی خیلی خیلی سرش شلوغه . اینقد تو اداره کارام زیاد شده که هیچ انرژی برام نمیمونه تو خونه هم که باید دربست در اختیار شما باشم باز روزهایی که بابایی هست کارمون آسونتره وگرنه هیچ کاری نمیذاری بکنم . جونم واست بگه یه  یه هفته ای میشه که عکساتو از آتلیه گرفتیم ولی متاسفانه وقت نکردم بیام بذارم تو وبت امشب نشستم که عکساتو بذارم (فردا اداره تعطیله و میتونم تا لنگه ظهر بخوابم... آخ جون ) ولی قبل از عکسا احوالات این روزهات رو بگم : - همچنان شدیدا بابایی هستی - چون تو نه ماهگی خیلی افت وزن داشتی قرار شده بود دو هفته بعدش دوباره ببریمت واسه کن...
30 شهريور 1391

هشت ماه از به دنیا اومدنت گذشت

سلام عزیز مامان سه شنبه هفته پیش یعنی 10 مرداد شما هشت ماه زندگیت کامل شد و رفتی که با سلامتی ماه نهم رو پشت سر بذاری. هشت ماهگی عشق زندگیم و دردونه خوشگلم مبارک باشه .عزیز جونم خیلی خیلی دوست دارم و نفسم به نفست بنده . تازه دو سه روزیه که گوش شیطون کر بزنم به تخته و کلی از این حرفا حالت بهتره هفته پیش روزگارم سیاه بود بخدا به خاطر همین اصلا نه وقت نوشتن داشتم نه حوصلشو . از شنبه یعنی شروع هفته شروع کردی مریض شدن (البته هنوز دوره مریضی قبلی تموم نشده بود)از  یه طرف سرفه و آبریزش بینی داشتی و از طرف دیگه تب و اسهال و استفراغ البته تب و استفراغ  روز اول بود و همون روز اول هم واسمون کافی بود تا تموم انرژیمون گرفته شه ...با بابایی بردی...
16 شهريور 1391

نه ماهگی عشقم

سلام گل خوشبوی مامان و بابا بازم یک ماه قشنگ دیگه به ماههای عمر نازنینت اضافه شد. چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که بدنیا اومدی ..یه دختر کووووچووولووو حالا واسه خودت خانومی شدی  بله...خوشگل نازنین من شما  ۹ ماهه شدی ...نه ماهگیت مبارک باشه عزیز دلم . عکسای نه ماهگیت رو تو آتلیه انداختیم و به محض اینکه آماده شد میذارم تو وبت.و اما اندر احوال این روزهای شما : - عاشق بابایی هستی و وقتی ایشون باشن منو اصلا تحویل نخواهی گرفت یعنی یه سانتیمتر که ازت دور میشه جیغت میره هوا (منم ا صلا حسودیم نمیشه هاااا...اصلا ) - با هر آهنگ و ریتمی که میشنوی خواهی رقصید دستاتو میبری هوا و بدنت و کله رو محکم به عقب جل...
16 شهريور 1391

اولین دندونای خوشگل آیلینم مبارک

چهارشنبه ۲۵ مرداد یهو چشمم افتاد به دندون کوچولوی خوشگلت که داشت جوانه میزد وای نمیدونی چه ذوقی کردم چقدر شیرین بود از خوشحالی جیغ زدم و بغلت کردم و و به بابایی هم اطلاع دادم و اونم کلی خوشحال شد .یکی داشت جوانه میزد یکی دیگه هم جاش رو لثه ات سفید شده بود بالاخره در هشت و نیم ماهگی دندونات دراومدن .مبارکت باشه دختر قشنگ مامان . جمعه ۲۷ مرداد قرار بود افطار بدیم خونه مامان بابایی و همه رو دعوت کنیم اونجا (آخه خونه خودمون از فامیلامون دوره و بنده با حضور شما و دست تنها ... از عهده اش برنمیاومدم ولی اونجا عمه هات اومدن کمکم دستشون درد نکنه ) خلاصه پنجشنبه یه کیک دندونی سفارش دادیم و بعداز ظهر که داشتیم میرفتیم خونه مامان بابایی تا تدارک&nb...
7 شهريور 1391

فرار

سلام همه چیز و همه کسم سلام عمر و نفسم اولا میخوام بهت بگم که عاشقتم و هر روز بیشتر عاشقت میشم ثانیا هم خواستم دو تا عکس یادگاری که تو چادر روز فرار از دست زلزله ازت گرفتم تو وبلاگت بذارم تا این خاطره نه چندان شیرین چادر نشینیت هم تو اینجا ثبت بشه .اون شب که تو چادر خوابیدیم چقدر کیفت کوک بود  قشنگ تغییر محیط رو فهمیده بودی و از این تغییر خوشحال بودی .  به نور چراغ شارژی خیره شدی و داری به دقت نظاره میفرمایی. تقصیری هم نداری اولین باره که همچین چیزی میبینی .  پس از اینکه نظاره بر اطراف و وسایل مختلف تموم شد حالا نوبت دلبری کردن و صحبت کردن با باباییه. خنده هات خیلی قشنگن همیشه بخند ...همیشه ...
5 شهريور 1391

عکسهای هشت ماهگی دختر مامان

سلام قشنگترین کوچولوی دنیا ! عشق مامان و بابا ! عزیز دلم بعد از چند وقت بالاخره این مامان تنبلت اومده تا عکسای هشت ماهگی گل خوشگلشو بذاره تو وبلاگش . راستش خدایی منم زیاد تقصیر نداشتم حدودا ۱۰ روزی میشه که به خاطر زلزله حواسم از همه چی پرت شده تازه یکی دو روزه که به یه آرامش نسبی رسیدیم ..... گل قشنگم این عکساتو که میبینم داغ دلم تازه میشه تو هشت ماهگیت به اسهال مبتلا شدی و یک هفته تمام من غصه خوردم و شما هم هی اسهالت بدتر میشد و تنها چیزی که یه کم آرومم میکرد این بود مه به خاطر اینکه طعم گیلاس ORS رو دوس داشتی زیاد میخوردیش و بنابراین آب و املاح بدنت تامین میشد ..الهی من بگردمت چه روزایی بود البته واسه خودمم دلم میسوزه هاا...
4 شهريور 1391

زلزله

سلام عزیز مامان پریروز از مهد ورت داشتم و رفتیم خونه ناهارمون رو باهم خوردیم و رفتیم اتاق خواب دو تایی خوابیدیم نزدیک ساعت 5 بود که دیدم تخت داره تکون میخوره و صدای غرش از زیر زمین میآد ...وااااای خیلی وحشتناک بود فهمیدم زلزله است فکر کنم چشام هنوز باز نشده بود که سریع بغلت کردم و از رو تخت پریدم پایین و دویدم سمت در تو هم که وحشت کرده بودی و تو بغلم جیغ میزدی نمیدونستم چیکار کنم تو خونه تلو تلو میخوردم  وقتی به جلوی در رسیدم یادم افتاد که لباسام مناسب نیست و برگشتم که لباس بپوشم و اون لحظه زلزه قطع شد سریعا تو رو که داشتی جیغ میزدی گذاشتم تو روروئکت و زودی لباس پوشیدم و کیفم و تو رو ورداشتم و رفتم بیرون همه همسایه ها ریخته بودن بیرون ک...
23 مرداد 1391

تازشم ....

تازشم دو سه روزه وقتایی که گشنته و می می میخوای همش تکرار میکنی : مه مه مه  و تا میخوام بهت می می بدم کلی ذوق میکنی و سرو صدای خنده و شادیت خونه رو پر میکنه .الهی قربونت برم تازه من اصلا یادم نبود بهت دست زدن یاد بگیرم دو سه روزه خودت با اون دستای کوچولوت دست میزنی وقتی دست میزنی دلم میخواد واقعا بخورمت . عزیز دل مامان و بابا از وقتی تابستون شده شما همش  سرماخوردگی داری مامان قربونت بره .خیلی هم مواظبتم ولی انگار هر چی بیشتر مواظبت میکنیم زودتر مریض میشی امروز صبح دوباره تب داشتی طفلکم . جالب اینه که در عین حال خنده هم رو لبات الهی من بمیرم .بابایی مرخصی گرفت و برات از دکتر نوید نیا ساعت 10/30 وقت گرفتیم .من الان اداره ام و بابایی ...
7 مرداد 1391

عشق مامان دوباره سلام

سلام عزیز دل من مامانت زرنگ شده و هی پشت هم میآد و  پست جدید میذاره. تو پست قبلی یادم رفت بنویسم که چند وقته عاشق آینه شدی وقتی میبرمت دستشویی ومیشورمت موقع برگشتن حتما باید چند دقیقه جلوی آینه حرف بزنی با خودت و بخندی و صورتتو بچسبونی به آینه و کلی از این چیزا ...و گرنه با گریه اعتراضی شدیدت مواجه خواهم شد اینم یادم نره بنویسم که جدیدا خوردن دستات کم شده و در عوض خوردن پا شدیدا رو بورسه دیگه باید پاهاتو لاک نزنم عشقم .    و مورد دیگه هم اینه که شما این روزا مثلا تلاش میکنی بخزی به جلو ولی خیلی برات سخته و نهایت تلاشت اینه که این شکلی میشی  تپلی قلمبه امروز تو وبلاگ یکی از دوستای خوشمل...
6 مرداد 1391