آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

آیلین کوچولوی ما

خاطرات و لحظات دو فرشته زیبا از زبان یک مادر

هیجده ماهگی آیلین کوچولو

هیجده ماهه شدی ! مبارک باشه عشقم ایشالا جشن تولد ١٨ سالگی یکی از کارایی که این روزا میکنی اینه که میری وای می ایستی یه جای دور از بابایی که دستش بهت نرسه و تو این حالت هی بهش میگی ننن (حسن) و باباییت بهت میگه آیلین !حسن نه ! بگو بابا و شما دوباره پشت سر هم تکرار میکنی ننن ننن ننن  بابایی هم مثلا حرصش در میاد و میخواد بیاد تو رو بخوره و شما غش میکنی از خنده روز هیجده ماهگیت رفتیم خونه مامان جون و باغ کنار خونه شون که خیلی خیلی بهت خوش گذشت کفشات رو خونه مامان بابایی جا گذاشته بودیم از خونه مامان جون کفش جور کردیم برات کلی با این دم پاییها که پشتشون هم کش بسته بودیم که از پات در نیان کیف میکر...
13 خرداد 1392

هر چه می خواهد دل تنگم اینجا نوشتم !

سلام عزیز مادر شیرینک من ! الان شما تو مهد کودک هستی و منم از اداره دارم برات می نویسم چند روز دیگه واکسن 18 ماهگیت رو باید بزنیم و از این طرف هم دو روزه که سرفه های خلط دار میکنی و یه کوچولو آبریزش بینی داری یعنی من همیشه باید دلم بلزره...نشد یه ماه کامل شما بدون دارو و بدون سرماخوردگی بگذرونی البته این سرفه ها نمی دونم مال سرماخوردگیه یا حساسیته به هر حال نگران اینم که با واکسن 18 ماهگی قاطی بشه ...عزیز دلم ببخشید که اینهمه غر میزنم آخه همش نگران شمام .این روزها با حرفهایی که میزنی خیلی دلبری میکنی دیروز وقتی آسانسور رسید طبقه اول اون صدا ضبط شدهه طبقه اول رو اعلام کرد شما هم تا اینو شنیدی هی می گفتی اهول اهول...دیشب هم داشتیم باهم بازی ...
1 خرداد 1392

آیلین 17 ماهه

سلام سلااااااااااااااااااااااااام بالاخره به هر زور و زحمتی بود : من آآآآمده ام وای وای ... من آآآآآآآمده ام بدون مقدمه  : آیلین  به روایت تصویر ! اولا اینکه ٢٩ فروردین بالاخره بطور رسمی شروع کردی راه رفتن و تازه بعد از اینکه راه افتادی دیگه عاشق راه رفتن شدی و دوما اینکه بازم آخرای فروردین سرماخوردگی ویروسی ایندفعه همراه با تب و اسهال و استفراغ   من از خدای بزرگ خواهش کرده بودم دیگه همچین روزایی رو برامون نیاره ولی بازم .... خلاصهههه بازم خدا برامون دکتر اکبری رو حفظش کنه تا دارو هاشو خوردی شروع کردی خوب شدن ولی تا چند روز بعدش اشتهای غذا خوردن اصلا نداشتی حتی شیر منم نمیخوردی .خلاصه ٣ روز پشت سر هم...
28 ارديبهشت 1392

16 ماهگی و سال نو ! هر دوشون مبارک

سلام به روی ماهت عزیزم بازم مثل همیشه مامانت تنبلیش شده برات پست جدید بزاره اینقدم حرف جمع شده که نگو ! اولا که سال نو  شده و من به همه دوستای ماهمون  وخودت و خودم و .... تبریک میگم پایان ١٦ ماهگی وشروع هفدهمین ماه زندگیت هم مبارک باشه  ایشالا که شیرینترین روزها و ماهها و سالها منتظر تو عزیزدلم باشن . بنابراین بدون مقدمه شروع میکنم  ما صبح روز اول فروردین  از تبریز به مقصد مشهد حرکت کردیم و ساعت٣ صبح دوم فروردین اونجا بودیم تو مشهد هم بهمون خوش گذشت ، بماند که حرم رضوی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد شلوغ بود  و ما تصمیم گرفتیم ازاین  به بعد تو تعطیلات و مخصوصا تعطیلات عید ...
27 فروردين 1392

فرشته قشنگم مامانی عاشقته :)

عزیز دلم گل ناز مامان و بابا ! سه شنبه و چهار شنبه ای که گذشت بازم تب داشتی و تبت هم پایین  نمی اومد خدا اون روزا رو دیگه نیاره از بدترین روزای عمرم بود مامانی چهارشنبه رفتیم دکتر (البته دقیقا 8 روز قبلش رفته بودیم پیش دکترت و گفته بود خیلی سرما خوردگیت خفیفه) که  همون سرماخوردگی این بار مثل اینکه درست و حسابی کار دستمون داده بود خلاصه از آقای دکتر هم پرسیدم که چرا بچه من اینقد مریض میشه ایشونم گفتن که اصلاغیر طبیعی نیست و بچه تا پایان 2 سالگی تعداد مریضیاش زیاده و این تو هر بچه ای متفاوته ... برات آمپول بتامتازون و چند تا شربت داد  وشما هم که قربونت برم از قبل از ویزیت دکتر و قبل از تجویز دارو حالت بهتر شده بود  همونجا...
27 اسفند 1391

امروز

سلام  شیکولات مامان ! از دیروز  گاها سرفه های خشک میکنی چشم چپت هم ترشح داره ، امروز صبح که خیلی زیاد بود و چون شب چشمت بسته بوده همینطور رو چشمت خشک شده بودن و نمیذاشتن چشم قشنگتو باز کنی باباییت از من بیشتر وحشت کرده بود منم ساعت ١٠که دکتر اکبری بچه ها رو بیمارستان بهبود ویزیت میکنه از مهد کودک ورت داشتم بردم پیشش که هم قد و وزنتو کنترل کرد هم دارو داد و گفت سرما خوردگی خفیفه  بعد رفتیم داروخانه داروها رو بگیریم  وقتی من پول را دادم به آقاهه ایشون گفتن مرسی دخترم  شما هم بلافاصله بعدش تکرار کردی : مرسی  حالا هر موقع میگم مرسی سریع تکرارش میکنی الهی قربونت برم  چند روز پیش هم کلمه آفرین ر...
15 اسفند 1391

پایان پانزده ماهگی نازنین ترین دختر دنیا

سلام گل یکدونه من ، عشق قشنگم پایان 15 ماهگی و شروع ماه شانزدهم زندگیت مبارک روزها و ماهها همینجور سپری میشن و شما هم ماشالا هر روز کارات و خودت عوض میشی این روزا دیگه واسه خودت خانومی شدی خیلی رفتارت فرق کرده میخوای مستقل باشی همه چی رو با دقت خاصی بررسی میکنی و کلی هم حرف میزنی که البته بیشترشو فقط خودت میفهمی چی میگی  حالا یا با خودت حرف میزنی یا با ما یا با گوشی ولی کلا زیاد و با صدای بلند حرف میزنی که خیلی برامون شیرین و دلچسبه ( البته اگه همسایه واحد بغلیمون از این صدای شیرین و دلچسب شما گوششون کر نشه) هر چیزی رو که بخوای همون لحظه باید بهت بدیم یه ثانیه هم دندون روی جیگر نمیذاری پشت سرهم میگی  مِی ....
14 اسفند 1391

حرفای مادر و دختری

دوشنبه 30 بهمن  13:24 سلام عشقم الان تو اداره ام و یه کم سرم خلوته ... چه عجب که سرم خلوته گفتم بیام و از تو بنویسم از تو که عشق منی نفس منی ...جونم واست بگه که بازم مثل همیشه هر روز شیرینتر و البته شیطونتر از دیروز ! الهی که من قربون دخترم برم یه مدتی میشه که کلمات : عمو ..دای (چای) ... سو (ترکی آب) که به صورت چو و یا دو و گاها همون سو ادا میشه به دایره لغاتت اضافه شدن، اولین بار که عمو گفتی به عموت زنگ زدم و شما هم که همش پشت گوشی بوسش می کردی و با اون صدای نازت می گفتی عمو اونم با کلی عشوه و کشدار ، عموتم که داشت از ذوقش غش میکرد و هی قربون صدقه ات میرفت... یه چیز دیگه : قبلنا میخواستی باباییت یا من رو صدا بزنی همون بابا یا م...
6 اسفند 1391

سلام به نی نی ناز خودم

امروز اولین روز یه که تو وبلاگ مسافر کوچولوی عزیز مون  مطلب می نویسم ...این مامان اولین بارشه  که مامان شده و  اولش خیلی نگران  و ناراحت بود و حتی کلی گریه کرد آخه نی نی کوچولو خودش با اجازه خودش سفرش رو شروع کرده بودولی مامان هنوز آماده نی نی دار شدن نبود و در ضمن مامان و بابا دختر عمو وپسرعمو هم هستن  ولی بعد از مشورت با خانم دکتر و دلداریهای اطرافیان الان آرومترم ...نی نی ناز من ! خواهش می کنم سالم و ناز و باهوش و خوشبخت باش ! من از شیر متنفربودم ولی به خاطر تو دارم روزی سه لیوان می خورم ..ببین چقدر سختی میکشم ..!!!!!   ...
2 اسفند 1391