آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

آیلین کوچولوی ما

خاطرات و لحظات دو فرشته زیبا از زبان یک مادر

عکسهای هشت ماهگی دختر مامان

سلام قشنگترین کوچولوی دنیا ! عشق مامان و بابا ! عزیز دلم بعد از چند وقت بالاخره این مامان تنبلت اومده تا عکسای هشت ماهگی گل خوشگلشو بذاره تو وبلاگش . راستش خدایی منم زیاد تقصیر نداشتم حدودا ۱۰ روزی میشه که به خاطر زلزله حواسم از همه چی پرت شده تازه یکی دو روزه که به یه آرامش نسبی رسیدیم ..... گل قشنگم این عکساتو که میبینم داغ دلم تازه میشه تو هشت ماهگیت به اسهال مبتلا شدی و یک هفته تمام من غصه خوردم و شما هم هی اسهالت بدتر میشد و تنها چیزی که یه کم آرومم میکرد این بود مه به خاطر اینکه طعم گیلاس ORS رو دوس داشتی زیاد میخوردیش و بنابراین آب و املاح بدنت تامین میشد ..الهی من بگردمت چه روزایی بود البته واسه خودمم دلم میسوزه هاا...
4 شهريور 1391

زلزله

سلام عزیز مامان پریروز از مهد ورت داشتم و رفتیم خونه ناهارمون رو باهم خوردیم و رفتیم اتاق خواب دو تایی خوابیدیم نزدیک ساعت 5 بود که دیدم تخت داره تکون میخوره و صدای غرش از زیر زمین میآد ...وااااای خیلی وحشتناک بود فهمیدم زلزله است فکر کنم چشام هنوز باز نشده بود که سریع بغلت کردم و از رو تخت پریدم پایین و دویدم سمت در تو هم که وحشت کرده بودی و تو بغلم جیغ میزدی نمیدونستم چیکار کنم تو خونه تلو تلو میخوردم  وقتی به جلوی در رسیدم یادم افتاد که لباسام مناسب نیست و برگشتم که لباس بپوشم و اون لحظه زلزه قطع شد سریعا تو رو که داشتی جیغ میزدی گذاشتم تو روروئکت و زودی لباس پوشیدم و کیفم و تو رو ورداشتم و رفتم بیرون همه همسایه ها ریخته بودن بیرون ک...
23 مرداد 1391

تازشم ....

تازشم دو سه روزه وقتایی که گشنته و می می میخوای همش تکرار میکنی : مه مه مه  و تا میخوام بهت می می بدم کلی ذوق میکنی و سرو صدای خنده و شادیت خونه رو پر میکنه .الهی قربونت برم تازه من اصلا یادم نبود بهت دست زدن یاد بگیرم دو سه روزه خودت با اون دستای کوچولوت دست میزنی وقتی دست میزنی دلم میخواد واقعا بخورمت . عزیز دل مامان و بابا از وقتی تابستون شده شما همش  سرماخوردگی داری مامان قربونت بره .خیلی هم مواظبتم ولی انگار هر چی بیشتر مواظبت میکنیم زودتر مریض میشی امروز صبح دوباره تب داشتی طفلکم . جالب اینه که در عین حال خنده هم رو لبات الهی من بمیرم .بابایی مرخصی گرفت و برات از دکتر نوید نیا ساعت 10/30 وقت گرفتیم .من الان اداره ام و بابایی ...
7 مرداد 1391

عشق مامان دوباره سلام

سلام عزیز دل من مامانت زرنگ شده و هی پشت هم میآد و  پست جدید میذاره. تو پست قبلی یادم رفت بنویسم که چند وقته عاشق آینه شدی وقتی میبرمت دستشویی ومیشورمت موقع برگشتن حتما باید چند دقیقه جلوی آینه حرف بزنی با خودت و بخندی و صورتتو بچسبونی به آینه و کلی از این چیزا ...و گرنه با گریه اعتراضی شدیدت مواجه خواهم شد اینم یادم نره بنویسم که جدیدا خوردن دستات کم شده و در عوض خوردن پا شدیدا رو بورسه دیگه باید پاهاتو لاک نزنم عشقم .    و مورد دیگه هم اینه که شما این روزا مثلا تلاش میکنی بخزی به جلو ولی خیلی برات سخته و نهایت تلاشت اینه که این شکلی میشی  تپلی قلمبه امروز تو وبلاگ یکی از دوستای خوشمل...
6 مرداد 1391

این روزها....

سلام جوجوی قشنگم بالاخره بعد از روزهای متمادی مامانت کمر همت بست و وبلاگت رو به روز کرد  جونم بهت بگه که ماشالا هر روز که میگذره شیطونتر و خوش اداتر میشی در هر شرایطی چشمات و لب و دهن کوچولوت به یه شکلی در میان که نشان دهنده احساس شما تو اون لحظه است . حیف که از اون حالتای بامزت که لحظه ای اتفاق میافتن عکس ندارم هر روز داری شیرینتر میشی و انواع مدلهای خودتو لوس کردن و خودتو تو دل جا کردن رو یاد میگیری ...از کجا ؟ نمیدونم واسه بابات که نگو ..همچین ناز میکنی که می خواد درسته قورتت بده بعضی وقتا بابایی تو رو میشونه بغلش و آواز می خونه شما اول یه خورده گوش میدی بهش و بعد از دو دقیقه همراه بابات میزنی زیر آواز و درحالی که لم دادی بغل با...
2 مرداد 1391

هفت ماهگی دختر کوچولو

دختر مامان ! به سلامتی ماه هفتم زندگیت رو پشت سر گذاشتی و قدم گذاشتی تو ماه هشت .هفت ماهگیت هم مبارک باشه گل زیبای من  باز خودشو لوس کرد .   همینجور به لوس شدن ادامه بده هاااااا   ..خب ؟!!!! نفسم واسه چکاپ فردا میریم یعنی دو روز دیرتر و نتیجه اش رو اضافه میکنم .چند روزی بود که آبریزش بینی داشتی از بس که آب و هوای تبریز تکلیف آدمو مشخص نمی کنه هوا کاملا گرم بود و من تاپ شرت تنت میکردم یهو خنک شد البته خنک که نه ....سرد ...دوباره پنجره هامون بسته شده و دوباره لباسای آستین بلند و شلوار تنت میکتم ولی مثل اینکه تا مامانی بجنبه شما یه کوچولو سرما خورده بودی البته خدا رو شکر الان خیلی آبریزش بینی ات کم شده عزیزم . عا...
12 تير 1391

خیلی ناراحتم

عزیزم چند روز بود آبریزش بینی داشتی و من چون سرفه ای چیزی ازت ندیدم فکر کردم بدون دارو خوب میشی آبریزش بینی ات هم خیلی کم شده بود ولی از دیروز بعد از ظهر حس کردم دست و پات گرمند و همچنین سرت تب سنج گذاشتم دماش معمولی بود ولی شب که شد حسابی تب کردی و فهمیدم که یه جایی از بدنت عفونی شده  منم تنها بودم و  کلی بهم ریختم به بابایی زنگ زدم گفت بیام  گفتم اگه استامینوفن اثر نکرد بیا (باباییت ادارش دوره و بعضی شبا رو تو خوابگاه اونجا میمونه) سریع بهت استامینوفن دادم و آخر شب دمای بدنت برگشت بیچاره بابات که هر چند دقیقه یه بار زنگ میزد حالتو میپرسید دیگه بهش گفتم نیا فردا صبح میبرمش دکتر چون دمای بدنت عادی بود ...
12 تير 1391

بالاخره موفق شدی

سلام فینگیل مامان سلام دخمل تنبل من بالاخره دیشب 5 روز مونده به هفت ماهگیت خودت .. خودت بدون کمک من غلت زدی یه هورای گنده ه ه  ه ه ه ه ه ه ه ه ه آفرین به تو عزیزم خیلی وقت بود تلاش میکردی و تا کمر برمیگشتی ولی به قسمت پوپول که میرسیدی هر کاری میکردی برنمیگشت    ولی آخرش تونستی و برگشتی حالا دیگه مگه ول میکردی میخواستم پوشکتو تنت کنم مگه میذاشتی حالا که تونسته بودی برگردی انگار کیف میکردی هی برمیگشتی و میخندیدی .. الهی قربون تو برم من .تاااااااااازه یه چیز یه کوشولو بدون کمک هم میشینی جیگرتو من بخوررررررررم  ...
6 تير 1391

اولین روز مهد کودک

  قشنگترین اتفاق زندگی ما          سلام عزیزترینم ، گل قشنگم ، گفته بودم که مدیر مهد کودک گفته بود از تیر ماه جا واست خالی میشه و منم که از ١٥ خرداد رفتم سرکار و اون دو هفته رو به غیر از دو روزش که بردمت اداره بقیه اشو مامان جون اومد و ازت نگه داری کرد روز اول کلی غریبی کرده بودی و اینقدر گریه کرده بودی که مامان جون بیچاره هم گریه اش گرفته بود و فکر میکرد قراره هر روز این برنامه تکرار شه ولی از روز دوم عادت کردی و هر روز هم بهتر شدی معمولا ساعتی که من از سرکار برمیگشتم شما روی روروکت بودی و تا دم در  منو میدیدی با روروک عین فشنگ بدو بدو میاومدی سمتم...
4 تير 1391