آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

آیلین کوچولوی ما

خاطرات و لحظات دو فرشته زیبا از زبان یک مادر

زلزله

1391/5/23 12:36
نویسنده : فاطمه
419 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان پریروز از مهد ورت داشتم و رفتیم خونه ناهارمون رو باهم خوردیم و رفتیم اتاق خواب دو تایی خوابیدیم نزدیک ساعت 5 بود که دیدم تخت داره تکون میخوره و صدای غرش از زیر زمین میآد ...وااااای خیلی وحشتناک بود فهمیدم زلزله است فکر کنم چشام هنوز باز نشده بود که سریع بغلت کردم و از رو تخت پریدم پایین و دویدم سمت در تو هم که وحشت کرده بودی و تو بغلم جیغ میزدی نمیدونستم چیکار کنم تو خونه تلو تلو میخوردم  وقتی به جلوی در رسیدم یادم افتاد که لباسام مناسب نیست و برگشتم که لباس بپوشم و اون لحظه زلزه قطع شد سریعا تو رو که داشتی جیغ میزدی گذاشتم تو روروئکت و زودی لباس پوشیدم و کیفم و تو رو ورداشتم و رفتم بیرون همه همسایه ها ریخته بودن بیرون کوچه پر از آدم بود تازه رسیده بودم کوچه که دیدم آقایی که همسایمونه داره داد میزنه داره میآد داره دومی هم میآد...الان که دارم مینویسم مو به تنم سیخ میشه و واقعا هم دومین زلزله اومد داشتم تو کوچه میدویدم ولی همش تعادلم به هم میخورد چون زمین زیر پام موج میزد خلاصه همه جمع شدیم تو فضای بازی که جلوی آپارتمانمونه..احساس میکردم داره حالت تهوع بهم دست میده لبام سرد سرد شده و گلوم خشک بود و شدیدا گریه ام میاومد ..خدایا تا کی باید اینجور مواقع من تنها باشم .تلفن و موبایل همه خطا قطع شده بود بالاخره بابایی تونست بهمون زنگ بزنه و گفت که اونجا هم زلزله شده ولی شدتش کمتر بوده و گفت داره راه میافته بیاد خلاصه جونم بهت بگه تا ساعت 8 شب که بابایی رسید خونمون تو کوچه وحیاط سر کردیم همه میرفتن و میاومدن ولی منو شما ثابت بودیم و تو حیاط وایساده بودیم بابایی که رسید میگفت تو خیابونا ترافیک وحشتناکه و مردم همه ریختن بیرون وسایل افطار بابایی و لباس و چیزای  ضروریمونو ورداشتیم و رفیتیم بیرون تو پارکا و فضاهای سبز جا واسه سوزن انداختن نبود خلاصه چادرمونو برپا کردیم یه گوشه و چند ساعت بعد یکی از دوستای بابایی با خانواده بهمون ملحق شد و بعد از چند ساعت صحبت و تعریف کردن ماجراهای زلزله مثلا سعی کردیم بخوابیم ولی تو بگو یه ثانیه ...من اصلا نتونستم بخوابم ساعت هشت ونیم صبح بر گشتیم خونه ودیروز و دیشب رو هم خونه بودیم ولی یه پس لرزه هایی هم اومد  و  امروز صبح هم که بابایی رفت سرکار و من و شما هم چون مهد کودک تعطیل بود اومدیم اداره ..بابایی فردا میآد و خدا امروز و امشبمون رو به خیر بگذرونه .استرس بیچاره مردم اهر و ورزقان که مرکز زلزله اونجاس  زندگیشون نابود شده دیروز تلوزیون نشونشون میداد ..خیلی تاسف بار بود ..وای خیلی وحشتناک بود...کلی گریه کردم ..بچه های کوچولو... زنها و مردا ... خیلی بده خدایا خودت کمک کن  ناراحتدل شکسته

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

امیر
23 مرداد 91 12:31
تضمین آینده فرزندانتان در گرو تصمیم درست امروز شماست. بیمه عمر وتامین آتیه بیمه پاسارگاد بهترین سرمایه گذاری برای آینده فرزندان دلبندتان شما پدر و مادر گرامی , برای تامین جهیزیه دخترتان , برای هزینه عروسی پسرتان , برای اشتغال و هزینه تحصیل فرزندانتان چه برنامه ریزی کرده اید؟ تنها با پس انداز کردن مبلغ اندکی در ماه میتوانید به سرمایه ای بزرگ برای آینده فرزندانتان دست یابید. شما با پرداخت ماهیانه 50 هزار تومان در طول 30 سال بدون احتساب افزایش جمعآ 18 میلیون تومان برای فرزندتان در بیمه پاسارگاد پس انداز میکنید , زمانی که فرزند دلبندتان به سن 30 سالگی میرسد بیمه پاسارگاد حداقل مبلغ 200 میلیون تومان به فرزند شما اعطا میکند. بیمه عمر و تامین آتیه بیمه پاسارگاد بهترین و مطمئن ترین سرمایه گذاری برای آینده فرزندان دلبندتان جهت کسب اطلاعات بیشتر کلمه بیمه عمر را به شماره 09358500640 پیامک بزنید تا در اسرع وقت با شما تماس بگیریم. 021-56341057 0912-3197174 0935-8500640 حضور مشاور وتنظیم قرارداد در محل شما ارسال بیمه نامه رایگان www.bimepasargad.mihanblog.com
آیدا(مامان الینا)
24 مرداد 91 0:44
خداروشکر که شما سالمید و چیزیتون نشده .
چند سال پیش که تبریز زلزله اومده بود منم اونجا بودم خیلی وحشتناک بود تا چند روز همش فکر میکردم همه جا داره تکون میخوره


ممنون عزیزم ما فقط ترسیدیم مردم بدبخت اهر و ورزقان خیلی اوضاعشون خرابه. وگرنه تو تبریز آسیب خاصی وارد نشده
سارا (مامان درسا)
24 مرداد 91 14:19
الهی بمیرم خواهر وایییییییییییی دلم کباب شد
خدایا هیچ کس این روزا رو نبینه شما هم دیگه نترسی
منم مو به تنم سیخ شد نمیدونم اگه من بودم چه کار میکردم وایییییییییییی خدا رو شکر که خواهر سالم و سلامتی عزیزم


ممنون دوست عزیزم . منم یادم میافته مو به تنم سیخ میشه خیلی ترسیدم ..خیلی


mamane Ali
25 مرداد 91 4:06
خداروشکر که برای شما اتفاقی نیافتاد .. من خبر رو که شنیدم یاد شما و آیلین جون افتادم و سریع اومدم اینجا ولی خبری نذاشته بودی .. خداروشکر حالتون خوبه .. اتفاق وحشتناکی بود .. خداکنه برای هیچ کس و هیچ وقت از این اتفاقا نیافته


ممنونم عزیزم خیلی به ما لطف داری ... انشااله
مريم مامان برديا
25 مرداد 91 13:36
عزيزم خيلي بايد ترسيده باشي ، درك مي كنم . من كه از فكرش هم مو به تنم راست مي شه ،‌خدا ان شاءاله خانواده تون رو هميشه كنار هم سلامت و خوشحال نگه داره ،‌راستي شما مگه تو كدوم شهر ساكن هستيد؟


آره واقعا وحشتناک بود ایشالا هیشکی تجربه نکنه.ممنون از لطف شما .ما ساکن تبریزیم .
شقایق.مامان حباب
25 مرداد 91 19:10
الهی بمیرم... حتما خیلی ترسیدی؟
ایشالا دیگه هیچ جای دنیا واسه هیچ کس این اتفاق نیوفته


خدا نکنه دوستم...واقعا ترسیدم ..ایشالا
مامان ترنم کوچولو
26 مرداد 91 13:25
سلام عزیزم.درکت میکنم منم همین حال رو داشتم تا همین الانم همش فکر میکنم بازم........ همش تو خونه چشمم به لوسترهاست.راستی شما کجایین؟همسرتون پیشتون نیست؟ منم همسرم محل کارش با سکونتمون متفاوته. سن ترنم من با آیلین جون تقریبا یکیه خوشحال میشم بیشتر بهم سر بزنیم یه بارم قبلا فکر کنم پرسیدم و جواب ندادیدولی لینک هستید



سلام دوست خوبم ... ما تبریز ساکنیم ...چرا قبلا بهت گفته بودم ...چشم حتما حتما بیشتر سر میزنم ...منم شما رو لینک کردم خیلی وقته. آره همکارم محل کارش اطراف هشتروده .مرسی که بهمون سر زدید.
مامان ساینا
26 مرداد 91 22:07
خدا رو شکر که خوبید. درکت می کنم اینجور مواقع وقتی تنهایی خیلی سخت می گذره. خدا رو شکر که خوبید. می بوسمتون


ممنون عزیز دلم منم شما و ساینای خوشگلمو میبوسم
شقایق.مامان حباب
29 مرداد 91 13:30
عید فطر به شما و نینی گلتون مبارک


ممنونم عزیزم.همچنین بر شما
مامان آیدین
31 مرداد 91 4:11
الهی من فدای جفتتون بشم چی کشیدی خواهر جونم خدارو شکر بخیر گذشت من برای شما دعا میکنم سالم باشین ایشالا مامان جون یه لحظه هم از آیلین من چشم بر نمیدارین تا این اوضاع بهتر بشه


خدا نکنه ...آره واقعا بخیر گذشت ...چشم مواظب آیلین هستم آدین کوچولو رو ببوسین
ژاله
2 شهریور 91 13:46
خدارو شکر که سالمید منم عکسای زلزله رو که تو اینترنت دیدم خیلی ناراحت شدم خدا به مردم صبر بده ، مواظب آیلین گلم باش.راستی شما کدوم شهرید؟


آره واقعا ناراحت کننده است. ما تبریزیم.
شهرزاد
2 شهریور 91 20:24
سلام منم خیلی ترسیده بودم و همش دور خودم می چرخیدم و نمی دونستم چیکار کنم اصلا" یادم رفته بود حاملم ...منم تنها بودم و تبریزی هم نیستم غریبه غریب خدا پدر همسایمو بیامرزه که اومد منو کشوند برد تو کوچه!من شما رو لینک می کنم.


آخی الهی ..اینجور مواقع سریع برو وایسا تو چارچوب یکی از درهای خونتون.ایشالا دیگه پیش نیاد.منم شما رو لینک میکنم.
مامان رها
4 شهریور 91 18:22
با سفر نامه مشهد رها سادات منتظر نظرلت خوبتون هستیم


چشم حتما .میایم پیشتون