زلزله
سلام عزیز مامان پریروز از مهد ورت داشتم و رفتیم خونه ناهارمون رو باهم خوردیم و رفتیم اتاق خواب دو تایی خوابیدیم نزدیک ساعت 5 بود که دیدم تخت داره تکون میخوره و صدای غرش از زیر زمین میآد ...وااااای خیلی وحشتناک بود فهمیدم زلزله است فکر کنم چشام هنوز باز نشده بود که سریع بغلت کردم و از رو تخت پریدم پایین و دویدم سمت در تو هم که وحشت کرده بودی و تو بغلم جیغ میزدی نمیدونستم چیکار کنم تو خونه تلو تلو میخوردم وقتی به جلوی در رسیدم یادم افتاد که لباسام مناسب نیست و برگشتم که لباس بپوشم و اون لحظه زلزه قطع شد سریعا تو رو که داشتی جیغ میزدی گذاشتم تو روروئکت و زودی لباس پوشیدم و کیفم و تو رو ورداشتم و رفتم بیرون همه همسایه ها ریخته بودن بیرون کوچه پر از آدم بود تازه رسیده بودم کوچه که دیدم آقایی که همسایمونه داره داد میزنه داره میآد داره دومی هم میآد...الان که دارم مینویسم مو به تنم سیخ میشه و واقعا هم دومین زلزله اومد داشتم تو کوچه میدویدم ولی همش تعادلم به هم میخورد چون زمین زیر پام موج میزد خلاصه همه جمع شدیم تو فضای بازی که جلوی آپارتمانمونه..احساس میکردم داره حالت تهوع بهم دست میده لبام سرد سرد شده و گلوم خشک بود و شدیدا گریه ام میاومد ..خدایا تا کی باید اینجور مواقع من تنها باشم .تلفن و موبایل همه خطا قطع شده بود بالاخره بابایی تونست بهمون زنگ بزنه و گفت که اونجا هم زلزله شده ولی شدتش کمتر بوده و گفت داره راه میافته بیاد خلاصه جونم بهت بگه تا ساعت 8 شب که بابایی رسید خونمون تو کوچه وحیاط سر کردیم همه میرفتن و میاومدن ولی منو شما ثابت بودیم و تو حیاط وایساده بودیم بابایی که رسید میگفت تو خیابونا ترافیک وحشتناکه و مردم همه ریختن بیرون وسایل افطار بابایی و لباس و چیزای ضروریمونو ورداشتیم و رفیتیم بیرون تو پارکا و فضاهای سبز جا واسه سوزن انداختن نبود خلاصه چادرمونو برپا کردیم یه گوشه و چند ساعت بعد یکی از دوستای بابایی با خانواده بهمون ملحق شد و بعد از چند ساعت صحبت و تعریف کردن ماجراهای زلزله مثلا سعی کردیم بخوابیم ولی تو بگو یه ثانیه ...من اصلا نتونستم بخوابم ساعت هشت ونیم صبح بر گشتیم خونه ودیروز و دیشب رو هم خونه بودیم ولی یه پس لرزه هایی هم اومد و امروز صبح هم که بابایی رفت سرکار و من و شما هم چون مهد کودک تعطیل بود اومدیم اداره ..بابایی فردا میآد و خدا امروز و امشبمون رو به خیر بگذرونه . بیچاره مردم اهر و ورزقان که مرکز زلزله اونجاس زندگیشون نابود شده دیروز تلوزیون نشونشون میداد ..خیلی تاسف بار بود ..وای خیلی وحشتناک بود...کلی گریه کردم ..بچه های کوچولو... زنها و مردا ... خیلی بده خدایا خودت کمک کن