آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

آیلین کوچولوی ما

خاطرات و لحظات دو فرشته زیبا از زبان یک مادر

خیلی ناراحتم

عزیزم چند روز بود آبریزش بینی داشتی و من چون سرفه ای چیزی ازت ندیدم فکر کردم بدون دارو خوب میشی آبریزش بینی ات هم خیلی کم شده بود ولی از دیروز بعد از ظهر حس کردم دست و پات گرمند و همچنین سرت تب سنج گذاشتم دماش معمولی بود ولی شب که شد حسابی تب کردی و فهمیدم که یه جایی از بدنت عفونی شده  منم تنها بودم و  کلی بهم ریختم به بابایی زنگ زدم گفت بیام  گفتم اگه استامینوفن اثر نکرد بیا (باباییت ادارش دوره و بعضی شبا رو تو خوابگاه اونجا میمونه) سریع بهت استامینوفن دادم و آخر شب دمای بدنت برگشت بیچاره بابات که هر چند دقیقه یه بار زنگ میزد حالتو میپرسید دیگه بهش گفتم نیا فردا صبح میبرمش دکتر چون دمای بدنت عادی بود ...
12 تير 1391

بالاخره موفق شدی

سلام فینگیل مامان سلام دخمل تنبل من بالاخره دیشب 5 روز مونده به هفت ماهگیت خودت .. خودت بدون کمک من غلت زدی یه هورای گنده ه ه  ه ه ه ه ه ه ه ه ه آفرین به تو عزیزم خیلی وقت بود تلاش میکردی و تا کمر برمیگشتی ولی به قسمت پوپول که میرسیدی هر کاری میکردی برنمیگشت    ولی آخرش تونستی و برگشتی حالا دیگه مگه ول میکردی میخواستم پوشکتو تنت کنم مگه میذاشتی حالا که تونسته بودی برگردی انگار کیف میکردی هی برمیگشتی و میخندیدی .. الهی قربون تو برم من .تاااااااااازه یه چیز یه کوشولو بدون کمک هم میشینی جیگرتو من بخوررررررررم  ...
6 تير 1391

اولین روز مهد کودک

  قشنگترین اتفاق زندگی ما          سلام عزیزترینم ، گل قشنگم ، گفته بودم که مدیر مهد کودک گفته بود از تیر ماه جا واست خالی میشه و منم که از ١٥ خرداد رفتم سرکار و اون دو هفته رو به غیر از دو روزش که بردمت اداره بقیه اشو مامان جون اومد و ازت نگه داری کرد روز اول کلی غریبی کرده بودی و اینقدر گریه کرده بودی که مامان جون بیچاره هم گریه اش گرفته بود و فکر میکرد قراره هر روز این برنامه تکرار شه ولی از روز دوم عادت کردی و هر روز هم بهتر شدی معمولا ساعتی که من از سرکار برمیگشتم شما روی روروکت بودی و تا دم در  منو میدیدی با روروک عین فشنگ بدو بدو میاومدی سمتم...
4 تير 1391

فرشته کوچولوی قشنگم ۶ ماهگیت مبارک :*

سلام عزیزترینم چهارشنبه هفته پیش شش ماه از تولدت گذشت و پا گذاشتی تو ماه هفتم تولد ۶ ماهگیت مبارک نازنینم  چهارشنبه هفته پیش یعنی ۱۰ خرداد من و شما رفتیم و عملیات واکسن ۶ ماهگی رو انجام دادیم از چند روز قبلش هول ورم داشته بود مخصوصا که بابایی هم نمیتونست بیاد بالاخره روز موعود فرا رسید و من و شما تنهایی رفتیم مرکز بهداشت . آماده شدی بری ددر ولی خبر نداری که این ددر از اون ددراس که آمپول میزنن به آدم چقدر هم شلوغ بود نشستیم تا نوبتمون شد و خانمه که واکسن میزد گفت پاتو از زانو محکم بگیرم واااااااااای چقدر سخت بود پاتو گرفتم و رومو برگردوندم  و یهو صدای جیغت رفت هوا تازه جیغت فرو کش کرده بود که...
17 خرداد 1391

برای اولین بار

سلام کوچولوی قشنگم امروز از صبح که از خواب بیدار شدی گفتی دَدَ و خندیدی ، اینقدر کیف کردم که نگو    در طول روز هم تکرارش میکردی اولین بار بود که اینو میگفتی واااااااای خیلی قشنگه  خیللللللللللللللللللللللللللیییی قشنگه قربون ملوسکم برم من     دختر قشنگ مامان  ! ما چند روز مهمون دوستای بابایی بودیم وشما از دیروز بعد از ظهر که اومدیم خونه خوابیدی و فقط  واسه غذا و شیرو تعویض پوشک و صبح که حموم کردی   بیدار بودی و دیگه بقیه اشو خواب بودی تا ساعت ٨ بیدار شدی و یه کم بازی کردی و بی بی انیشتین دیدی و ... ساعت ١١ هم سوپتو خوردی و خوابیدی انگار همه کا...
8 خرداد 1391

مگه واقعا دخملم شبیه پسره ؟

سلام نور چشمم سلام دختر یکی یه دونه  من عزیز مامان ؛ امروز با همدیگه رفتیم بیرون کالسکه نبردیم و شما رو تو بغلم بردم آخه تو پاساژ ماساژ با کالسکه نمیشه رفت یا اینکه حتما باید یه نفردیگه باشه که کمک کنه دنبال یه کلاه تابستونی خوشگل برات میگشتم که مورد پسند واقع نشد و دست خالی برگشتیم ولی واقعا از کت وکول افتادم همه استخونام درد گرفته بود شما هم که واسه خودت آروم آروم آواز می خوندی و گاهی هم برمیگشتی با یه لبخند شیرین و با دقت منو نگاه میکردی الهی که مامانی فدای اون خنده هات بشه    عزیز دلم نمیدونم چرا هر کی شما رو میبینه اولش فکر می کنه پسری منم کفرم در میآد نه اینکه نی نی پسر بد باشه ها (یه موقع به نی ن...
31 ارديبهشت 1391