فرشته قشنگم مامانی عاشقته :)
عزیز دلم گل ناز مامان و بابا ! سه شنبه و چهار شنبه ای که گذشت بازم تب داشتی و تبت هم پایین نمی اومد خدا اون روزا رو دیگه نیاره از بدترین روزای عمرم بود مامانی چهارشنبه رفتیم دکتر (البته دقیقا 8 روز قبلش رفته بودیم پیش دکترت و گفته بود خیلی سرما خوردگیت خفیفه) که همون سرماخوردگی این بار مثل اینکه درست و حسابی کار دستمون داده بود خلاصه از آقای دکتر هم پرسیدم که چرا بچه من اینقد مریض میشه ایشونم گفتن که اصلاغیر طبیعی نیست و بچه تا پایان 2 سالگی تعداد مریضیاش زیاده و این تو هر بچه ای متفاوته ... برات آمپول بتامتازون و چند تا شربت داد وشما هم که قربونت برم از قبل از ویزیت دکتر و قبل از تجویز دارو حالت بهتر شده بود همونجا آمپولت رو بردیم تزریقاتی زد که اون لحظه کلی گریه کردی برام جالب بود آمپول رو باسنت نزدن و روی پات زدن (مثل دوره نوزادی) از خانومه پرسیدم چرا از رو پاش میزنین گفت برامون بخشنامه اومده که رو دیوار هم زدیم منم نگا کردم دیدم بله با خط درشت هم نوشته که تا چهار سال آمپول باید از روی پا زده بشه (یعنی لپ کلام این بود وگرنه خیلی رسمی نوشته شده بود ) از اینا بگذریم خلاصه بعد از زیارت دکتر اکبری حالت رو به بهبودی رفت و عوضش همون حال تو رو من گرفتم تب و لرز و بدن درد ! (تازه به این فکر میکردم که الهی بگردم تبت رو ما میفهمیم ولی بدن دردت رو چه جوری باید به ما بفهمونی قربونت برم الهی . ) اصلا حال و حوصله دکتر رفتن و دارو خوردن نداشتم ولی دیدم نه ! این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست ! همه استخونام زق زق میکردن (نمیدونم زق زق با کدوم ز هستش ) خلاصه سه چهار تا هم آمپول من نوش جان کردم و یه نایلون پر شربت و قرص و .... الان هردوتامون خوبیم خدا رو شکر اشتهاتم که کم شده بود دوباره با بهتر شدنت به حال طبیعی برگشته اونم خدا روشکر ...بعد از چند روز فشار عصبی احساس آرامش میکنم خدایا بازم شکرت به خاطر این فرشته کوچولوی خوشگل وبه خاطر همسر خوب و آقایی که دارم ( اگرچه بعضی وقتا احساسات آدم تو روزمرگیها و شلوغیهای زندگی گم میشه و اون جوری که باید و شاید نمیتونه به عزیزترین کسش توجه کنه و قدردانش باشه)
بعد از همه این حرفا یه خبر :
پستونکت به خاطرات کودکیت پیوست ... بله ..دو شبانه روزه که دیگه اصلا پستونک نمیخوری و ازت متشکرم که زیاد اذیت نشدی و منم زیاد اذیت نکردی تقریبا راحت باهاش کنار اومدی یه کم موقع خواب اذیت میشدی که اونم داره هی کمرنگ تر میشه البته وقتی عکسات رو با پستونک میبینم یا خود پستونکت رو میبینم نمیدونم چرا دلم میگیره (در عین حال که خوشحالم که قبل از عادت شدید به پستونک ازش گرفتمت ) ولی واقعا دلم میگیره وقتی میبینم از چیزی که دوستش داشتی الان دیگه محرومی . امروز پستونکت رو گذاشتم تو کیفم و به مهد کودکت هم سپردم که اگه زیاد بیقراری کردی خبرم کنن تا براشون ببرم که خدا رو شکر به خیر گذشته بود آخه تو خونه که کلا نمیذارم ببینیش که دلت هم نخواد ولی اونجا نی نی های دیگه که پستونک می خورن ممکنه تو رو هم به هوس بندازن . ساعت 10 که زنگ زده بودم حالتو بپرسم به شوخی به مدیر مهد کودک گفتم که اگه موقع خواب مشکل داشتن به حنانه بگین بهش می می بده چون تو خونه اینجوری مشکل رو حل میکنیم که کلی خندیدیم و ظهرم که زنگ زدم حنانه میگفت هنوز لازم نشده که بهش می می بدیم
راستی کلمه خاله هم به دایره لغاتت اضافه شده که بصورت آله تلفظ میکنی گاها به بابایی مثل من حسن میگی که بصورت اَسن تلفظ میشه به حنانه مربیت هم میگی حنا (با تشدید حرف نون) البته اینایی که میگم کلمات کاملا مشخصته وگرنه حرف زیاد میزنی
جونم برات بگه که روز یک فروردین داریم میریم مشهد امیدوارم به همراه همه مسافرای نوروزی سفر خوبی داشته باشیم یه کم به خاطر شما نگرانم که چه جوری پیش بره ولی خوب از یه طرفم خوشحالم که داریم میریم مسافرت کارای عید رو هم تقریبا تموم کردم و امشب قرار بود بعد از اینکه شما خوابیدی کارای خرده ریزه رو انجام بدم که اومدن به وبلاگ شما واجبتر بود الان که دارم برات مینویسم شما بعد از یه حمام گرم و یه کم بازی بعدش مثل یه فرشته قشنگ خوابیدی البته بدون اینکه پستونک خورده باشی قربونت برم الهی مامانی خیلی خیلی دوستت دارم تو رو خدا خوب و سالم و سرحال و خوشبخت بمون ..برام بمون که بدون تو اگر هم زنده باشم مردنم هزار برابر بهتراز زنده بودنم خواهد بود . عشقمی عزیزم .
الهی دورت بگردم که اینقد عاشق کتابی (اینجا هنوز زیاد حالت بد نشده بود )
مامان برات بمیره درد و بلات به جونم! دیگه تو این حال نبینمت مادر