پایان پانزده ماهگی نازنین ترین دختر دنیا
سلام گل یکدونه من ، عشق قشنگم پایان 15 ماهگی و شروع ماه شانزدهم زندگیت مبارک روزها و ماهها همینجور سپری میشن و شما هم ماشالا هر روز کارات و خودت عوض میشی این روزا دیگه واسه خودت خانومی شدی خیلی رفتارت فرق کرده میخوای مستقل باشی همه چی رو با دقت خاصی بررسی میکنی و کلی هم حرف میزنی که البته بیشترشو فقط خودت میفهمی چی میگی حالا یا با خودت حرف میزنی یا با ما یا با گوشی ولی کلا زیاد و با صدای بلند حرف میزنی که خیلی برامون شیرین و دلچسبه ( البته اگه همسایه واحد بغلیمون از این صدای شیرین و دلچسب شما گوششون کر نشه) هر چیزی رو که بخوای همون لحظه باید بهت بدیم یه ثانیه هم دندون روی جیگر نمیذاری پشت سرهم میگی مِی ...مِی ...مِی (یعنی وِر= بده ) همچنان بیشتر از اسباب بازی عاشق سیم و باز و بسته کردن زیپ و بررسی محتویات هر چی کیف و کشو و باز و بسته کردن درب ظروف و ... از اینجور کارا هستی تا اونجایی که من شمردم و اگه تو این چند روز درنیومده باشه 9 تا دندون داری همچنان غذاهاتو به حالت سوپی می خوری همچنان و متاسفانه تخم مرغ تقریبا از رژیم غذایی ات حذف شده شیر خودمو خیلی کم میخوری ولی غذا رو خوب میخوری (یعنی تقریبا خوب) ...یاد حرف یکی از دوستام افتادم که میگفت می می خوردن بچه تا یکسالگی واسه آدم لذت بخشه ، از چند نفر دیگه هم شبیه این صحبتو شنیدم ولی در مورد من صدق نمیکنه ،مامانی من عاشق اینم که تو شیر مامانی رو بخوری اصلا کیف میکنم البته شاید علتش اینه که می می خوردن شما خیلی کم شده وهر موقع که میخوری من خوشحال میشم یکی به خاطر خواص شیر مادر و یکی هم که گفتم کیف میکنم وقتی شما می می میخوری (در حال حاضر به طور متوسط هر شبانه روز سه بار )
خوب مامانی ! بریم سراغ عکسات :
گیر داده بودی که شلوار رو بکنم سرت و بعد از اینکه خواسته ات برآورده میشد کلی با اون شلوار روی سرت ادا در میاوردی
بابایی ازت میپرسه آیلین بیام از کجا بخورمت ؟ و شما شیکمتو نشون میدی در ضمن حواستم به تلوزیونه .
الهی من قربون اون خنده های شیرینت بشم با اون دندونای سیاه شده ات
عشقم داری ذرت میخوری عاشق ذرتی و بابایی گاهی برات درست میکنه و اون قسمتاییش که میچسبه به گلو رو ازش جدا میکنه و شما هم که نوش جان میکنی ؛ قشنگ یه بشقاب پر خوردی .
مژه هاتو کشف کردی و همش میخوای لمسشون کنی و هی هم به ما نشون میدی .
مامانی ! چه خوشگل آرایش کردی ؟ پیش کی آموزش دیدی ؟ (معمولا دور از چشم شما این کیفو قایم میکنم ولی وقتی دیدیش یا باید بدیم بهت که از این کارا بکنی و یا اینکه جییییییغ بنفش)
بعد از کلی شیطنت و بازیگوشی و حرف زدنهای مدوام .... یه خواب شیرین کنار دست بابایی چقدر دوست دارم این عکستو هر چند تار افتاده
وای آیلین یادش افتاده که کشو دراور رو بریزه بیرون ...آخ جون چه کیفی میده (اینقد لذت میبری از پخش و پلا کردن لباسا که نگو ... به سرعت نور پرتشون میکردی این ور و اونور )
آره خیلی بهت میاد مامانی !
با ملایمت بهت گفتم که آیلین چرا اینجا رو ریختی به هم ؟ فقط قیافه رو داشته باش ! در عین حال که این حرف بهت برخورده بود سعی میکردی من رو گول بزنی ویه جوری سرمو شیره بمالی و به همون زبون خودت کلی حرف زدی و توجیه کردی.
تازه کیف بابایی هم اینجاست و حیفه که یه سری هم به اون نزنی !
بابایی ! یه مورد کاری مهمه ! برات بخونمش ؟
و...این چکیده ای از زندگی با یه دختر کوچولوی شیطون و بانمک بود که بیشترش رو نمیشه در اینجا گنجوند؛ راستی در مورد راه رفتنت همچنان داری تنبلی میکنی اینور و انور رو میگیری و راه میری ولی به طور مستقل راه نمیری یه گاهی که سعی میکنیم با چیزایی که دوسشون داری تشویقت کنیم یک قدم یا دو تا قدم خیلی سریع و کوچولو میتونی برداری بعدش میافتی باید بگیریمت چون خیلی عجله میکنی و هم اینکه میترسی و بعدشم سریع حوصلت سر میره و اگه ما اصرار کنیم با عصبانیت میگی اَه
باز هم میگم بابایی و من دیوانه وار عاشقتیم و امید واریم که خدای بزرگ از هر بلایی حفظت کنه و یه زندگی عالی داشته باشی همین ... بزرگترین آرزومون همینه ... راستی اینم بگم : سر هرماه از زندگی شما بابایی به من یاد آوری میکنه که بیام و وبلاگتو آپدیت کنم