عکسهای نه ماهگی دختری
سلام نازنین من سلام قلبم الان که دارم برات مینویسم دیروقته و شما تو خواب نازی این روزها مامانی خیلی خیلی سرش شلوغه . اینقد تو اداره کارام زیاد شده که هیچ انرژی برام نمیمونه تو خونه هم که باید دربست در اختیار شما باشم باز روزهایی که بابایی هست کارمون آسونتره وگرنه هیچ کاری نمیذاری بکنم . جونم واست بگه یه یه هفته ای میشه که عکساتو از آتلیه گرفتیم ولی متاسفانه وقت نکردم بیام بذارم تو وبت امشب نشستم که عکساتو بذارم (فردا اداره تعطیله و میتونم تا لنگه ظهر بخوابم... آخ جون ) ولی قبل از عکسا احوالات این روزهات رو بگم :
- همچنان شدیدا بابایی هستی
- چون تو نه ماهگی خیلی افت وزن داشتی قرار شده بود دو هفته بعدش دوباره ببریمت واسه کنترل که بردیمت و خدارو شکر که رو سفیدمون کردی وزنت توی دو هفته ۲۵۰ گرم بیشتر شده بود..و فکر کنم که از اون موقع به این بیشتر هم شده چون قشنگ بغلت که میکنم حس میکنم سنگینتر شدی خدایا شکرت و البته گوش شیطون کر.
- هیچ علاقه ای به سینه خیز رفتن از خودت نشون نمیدی ولی تو همون حالت نشسته سعی میکنی آروم آروم یه حرکتایی از خودت نشون بدی ( تنبل قلمبه من )
- امروز (۲۹ شهریور ۹۰ ) تازه از مهد اومده بودی و من داشتم بهت شیر میدادم و تو همون حالت جوراباتو درآوردم که یه چند دقیقه بعد شما برگشتی یکی از جوراباتو ورداشتی و سعی میکردی بذاری روی پات چقد ذوق کردم وقتی این صحنه رو دیدم وقتی دیدم که دخملم میدونه که مورد استفاده جوراب چیه
- همیشه دوست داری حلقه های هرم هوش رو در بیاری و پرت کنی این ور اون ور ولی از پریروز متوجه شدم که سعی میکنی حلقه ها رو بندازی رو هرم ..آفرین بهت آفرینهای بلند میگم و تو هم در حالی که داری بلند بلند آواز میخونی سرت رو مثل حالت آفرین گفتن من تکون میدی .
- آهان ! یه خبر دیگه که منو از همه بیشتر خوشحالم کرده . به حنانه (مربی مهدت ) شدیدا عادت کردی اینقد باهاش اخت شدی که پریروز یه لحظه دستامو باز کردم که ازش بگیرمت وبیاییم خونه و شما برگشتی پریدی تو بغل حنانه ولی چند ثانیه بعد اومدی بغلم البته با کلی لبخند و آواز که از تو بغل من نثار حنانه میکردی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت از یه طرف خیلی خیلی خوشحالم چون میدونم که اونجا یکیو داری که باهاش احساس آرامش کنی از یه طرف ناراحت شدم و یه کم حس حسودیم تحریک شد میپرسی حسودی ؟ منم میگم آره ولی نمیدونم چرا .... چون عاشقم و از عاشق دلیل هیچ دیوانگی رو نباید پرسید ... میدونی یه لحظه حس کردم منی که برات میمیرم منی که تمام زندگیم تویی به حاشیه رفتم ...ولش کن
- در مورد غذا خوردن اصلا اذیتم نمی کنی الهی من دورت تو بگردم آفرین دختر نازنینم بیشتر از نود درصد غذاهایی رو که مامانی برات با عشق درست میکنه میخوری .
حالا عکسای نه ماهگیت که تو آتلیه گرفتیم (فعلا که آقای عکاس عکساتو به صورت فایل بهمون نداده نمیدونم چرا اینقد ناز میکنه مگه چیه مثلا ..همه عکاسا عکسا رو روی سی دی هم میدن ... ) خلاصه مجبور شدم فعلا با دوربین از عکسات عکس بگیرم وبریزم تو کامپیوتر ..البته عکسات هم بد نشده در هر حال من و باباییت آدمای کم توقع و آسون گیری هستیم و در مورد این ویژگی خیلی تفاهم داریم باهم دیگه :