آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

آیلین کوچولوی ما

خاطرات و لحظات دو فرشته زیبا از زبان یک مادر

آیلین 17 ماهه

1392/2/28 17:50
نویسنده : فاطمه
353 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلااااااااااااااااااااااااام بالاخره به هر زور و زحمتی بود :

من آآآآمده ام وای وای ... من آآآآآآآمده ام نیشخند

بدون مقدمه  : آیلین  به روایت تصویر !

اولا اینکه ٢٩ فروردین بالاخره بطور رسمی شروع کردی راه رفتن و تازه بعد از اینکه راه افتادی دیگه عاشق راه رفتن شدی و دوما اینکه بازم آخرای فروردین سرماخوردگی ویروسی ایندفعه همراه با تب و اسهال و استفراغ آخ  من از خدای بزرگ خواهش کرده بودم دیگه همچین روزایی رو برامون نیاره ولی بازم .... خلاصهههه بازم خدا برامون دکتر اکبری رو حفظش کنه تا دارو هاشو خوردی شروع کردی خوب شدن ولی تا چند روز بعدش اشتهای غذا خوردن اصلا نداشتی حتی شیر منم نمیخوردی .خلاصه ٣ روز پشت سر هم مامان خانم که بنده باشم مرخصی گرفتن و به امر مریض داری پرداختن .

سه تا عکس پایین سه شنبه  ١٠ اردیبهشت پایان هفده ماهگی آیلین کوچولوی من  ، اون روز تب و اسهال قطع شده بود ولی اشتهات به طور کامل رفته بود بشقاب غذا رو که تو دست من میدیدی عق می زدی !! یا وقتی میدیدی ما داریم چیزی می خوریم حالت بهم می خورد !!اینا رو که میگم اغراق نیست هاااا واقعیته !  اون روز تا عصر فقط داروهاتو اونم به چه مصیبتی خورده بودی منم که اینقد گریه کرده بودم احساس میکردم رگهای گردنم دارن منفجر میشن دیگه دست آخر سوپی رو که برات آماده کرده بودم  ورداشتیم رفتیم یه پارک کوچیکی که نزدیک خونمونه ....دیگه ببین به کجا رسیده بودیم که برات نوشابه و چیپس سرکه نمکی و چوب شور هم گرفتیم !!!!!!! که چند تا قلپ از نوشابهه خوردی دو سه تا دونه هم از چیپسه خوردی + سه چهار قاشق از سوپت ولی شیطونی و بازیگوشیت هم سر جاش بود  ..کلی تو پارک بازی کردی خیلی بهت خوش گذشت آخه از بس هوای تبریز سرده ( که هنوز هم گرم نشده) اولین بارت بود که تو فضای بیرون داشتی بازی میکردی و مهمتر ازهمه اینکه با پای خودت این ور و اون ور میرفتی که خیلی کیف داشت

 

  

 

 

 

از حرف مریضی که بگذریم  میرسیم به اولین کفشای دخملی :

 

اولین سه چرخه دخملی : (این عکسای با کیفیتی که مشاهده می نمایین مال گوشی موبایل بنده میباشه ! نیشخند)

آیلین و فضولی !  بذار ببینم تو کمدم چه خبره ؟

 

وااااااااااااای چقد ترسیدم ...در کمد ترررررق بسته شد !


دم خرگوشیات تو حلق من !

 چون دم خرگوشیات خیلی کوشولو هستن من از پشت سرت هم عکس انداختم که بلکه معلوم شن خنده 

دستمال سر کوچولوگیاتو از کمدت پیدا کردی و چپوندی رو سرت ... چقدم عشق می کنی باهاش ماچ

 

 

مهمون داشتیم وشما کلاه پسر آقای مهمون رو ورداشته بودی گذاشته بودی سرت و اصلا هم بهش نمیدادی ...تو رو خدا قیافه رو نیگا  قهقهه...نمی دونم چرا اینقد عاشق کلاه و اینجور چیزایی

خلاصه فعلا همه چی آرومه به غیر از اینکه مامانت چند روز پیش یه کار بد کرده تاریخ مصرف شیر رو نخونده و بهت داده شما هم که شیر تاریخ گذشته رو خوردی و هی بالا آوردی و اشتهات دوباره شد مثل اون روزایی که مریض بودی تازه بعد از گذشت چهار پنج روز یکم  اشتهات بهتر شده .حالا  بذار یه کم از خودت بگم :

عاشق کلید هستی وتا ساعتها یه دسته کلید رو دستت نگه میداری و باهاش بازی میکنی در ضمن معتاد بی بی انیشتین هم شدی ..تمام حرفایی که اونجا میگن رو بصورت نصفه نیمه ادا میکنی حرکات دستا و صدای حیوانات رو هم همراه با اونا تقلید میکنی و در کل رابطه خیلی عمیقی برقرار شده ولی دیگه احساس میکنیم خیلی داره افراط میشه تا حدی که تصمیم گرفتم لپ تاپ رو جایی بذارم که نبینی و یادت نیفته .موسیقی رو هم خیلی دوس داری تازگیها به لگو هم علاقمند شدی و همچنین مکعبهای رنگی ... حدودا ٥ تا ٦ مکعب رو بدون مشکل رو هم میذاری و همچنین بزرگی و کوچیکی حلقه های هرم هوش رو هم یاد گرفتی و تا میبینی حلقه ای که گذاشتی کوچیکه سریع عوضش میکنی و یه سایز بزرگترشو میذاری ...یه چیز جالب بگم ؟ پیاز خام رو دوست داری و قشنگ  می جویی وقورت میدی ! لبخند و خیلی چیزا که از بس دیر کردم یادم رفته بنویسم  عاشق کتابهایی با تصاویر حیوانات هستی ، یه بار تو یکی از کتابات تصویر دو تا پنگوئن با بچه اشون بود که من بهت نشونشون دادم و گفتم : مامان ...بابا .. آیلین  ، چهار روز بعدش دوباره همون تصویر کتابتو بهم نشون دادی و گفتی ماما ... بابا ..آیین لبخند قربون تو برم من که سر تا پا نمکی و واقعا دلم می خواد قورتت بدم . عزیز دلم الان خوابی و منم بلند شم برم تا بیدار نشدی شام امشب  ونهار و صبحونه فردا رو آماده کنم واست که تو مهد کودک نوش جان کنی قلب ماچ

 بابای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

خاله نرگس
28 اردیبهشت 92 21:23
به به فاطمه جان بلاخره اومدی خواهر
الهی من فدای راه رفتنت. مبارک باشه. وای یعنی تبریز اینقدر سرده؟ البته تهرانم شباش سرده هنوز.
سه چرخه مبارک. ما هم یکی گرفتیم ساینا همه جا آبرومون رو می برد اونقدر جیغ می زد برای سه چرخه.
قررررررربووووووووون موهات. خیلی هم خوبه. من عاشقش شدم.
الهی بگردم منم به ساینا یکبار شیر فاسد دادم ولی خدا رو شکر طوری نشد.
منتظر قدمهاتونیم . انشاله زود زود سال دیگه بشه نمایشگاه کتاب ما ببینیمتون. البته زودتر هم بیاین خوبه ها.
یه عالمه


آره خواهر بالاخره شاخ غول رو شکستم قربون خاله مهربونمون بله بالاخره دخملی ما هم راه افتاد در مورد هوای تبریز هم که بله ما هنوز شبا رادایاتا رو روشن میکنیم و در طول روز هم در و پنجره رو هنوز نمی تونیم باز کنیم... موهای آیلین خیلی کمه هنوز به کش نمی آد وگرنه خیلی دوس دارم خرگوشی یا از پشت ببندم خیلی هم بهش میآدو اینکه خدا رو شکر ساینا جونم چیزیش نشده ...به امید دیدار دوست خوبمون
مامان الینا
28 اردیبهشت 92 23:06
سلام عزیز دلم .خوبی فاطمه جون؟ آیلین گلم خوبه شکر خدا؟مرسی عزیزم که اومدی پیشم .تازشم دلم برات تنگ شده بود خیلی زیاد

فذات بشم منم واقعا دلم برات تنگ شده بود...آیلین هم خوبه مرسی دوستم .
مامان ماهان نفسی
30 اردیبهشت 92 14:38
فاطمه جان اول از هر چیز تورو خدا مواظب ایلین جون باش موقعه باز کردن در کمدش اخه شیشه اینزار خدایی نکرده که یهو ولش میکنه نخوره به صورتش وای اگه بشکنه من میترسم



وای مردم وقتی قیلفشو با اون کلاه قرمز دیدم انقدر خندیدم که نگو چقدر بامزه شده مریم جون توروخدا یه ماچ ابدارش کن





فداش بشم که الان بهترشده انشالله دردوبلاش تو جون خاله زهراش بشه




قربون خاله مهربون و خوشگلم برم من چشم عزیزم مواظبشم دقیقا منم کلی به کارای ماهان نفس خندیده بودم .خاله جون شما خیللی محبت دارین خدا از درد و بلا دورت کنه عزیزم






مریم مامان عسل
31 اردیبهشت 92 5:47
قلبون خودت و عکسات و کفشات عروسک کوچولو!!!!
هزار ماشالله به این خانوم خوشگله
17 ماهگیتون مبارک آیلین جون.


ممنون خاله جون عزیز قند عسل خانومو ببوسین
مامان بهار
31 اردیبهشت 92 15:41
سلام چرا این قدر فونت نوشته هاتون همیشه یک خورده تو هم توهم و نا خواناست ؟


سعی میکنیم مشکل رو حلش کنیم
شهرزاد
31 اردیبهشت 92 17:34
وای چه خوردنی شده آیلین جووونی البته خوردنی بود خوردنی تر شده قربونش برم که فضوله اون عکس که در کمد بسته شده خیلی با حاله


ممنون عزیزم قلمبه خان رو از طرف ماببوسینش
مامان آتنا جون
17 خرداد 92 0:28
سلام فاطمه جون
خدا دختر گلت رو برات حفظ کن
من ممنونم ازاینکه تو لحظهای غم وتنهاییم دوستهای خوبی مثل شما دارم امیدوارم دلت شاد ولبتون خندون باشه همیشه
صورت گل دخترت رو بجای من ببوس


عزیزم خیلی خوشحالم که دختر نازت سلامتشو بدست آورده ایشالا دیگه همچون روزایی رو نبینی همیشه خنده رو لب دخترت و خودت باشه.
شیرین مامی آیلین
18 خرداد 92 1:29
سلام عزیزم...ممنون که به ما سر زدی.عزیزم ما تهران زندگی میکنیم.
منم حتما لینکت میکنم.


سلام خواهش میکنم عزیز. مااز دیدن گل روی آیلین جون کلی خوشحال میشیم. پس شما تهران هستین ؟ خیلی هم عالی.هر جا هستین ایشالا خوش باشین.