ماه من می خندد
سلام نفسم الان که ساعت ۱۱ شب یکشنبه ۲۱ اسفند هستش من و تو تنهاییم و بابایی هم که محل کارشه چند دقیقه پیش داشتیم با هم بازی می کردیم و توبرای اولین اولین بار بلند خندیدی و یه قهقهه کوچولو زدی انگار تمام دنیا رو به من دادند اینقدر ذوق کردم که زنگ زدم به بابایی که اونم گوش کنه و تو هم که می دونی بابایی چقدر دوستت داره دوباره بلند خندیدی و دل طفلک بابایی رو از راه دور آب کردی وای که چقدر کیف میده وقتی اینجوری میخندی ...الانم که همش داری ملچ و ملوچ دستات رو می کنی تو دهنت و من هی پستونکتو میذارم دهنت و دوباره که سرمو برمیگردونم دستات تا مچ تو دهنته... یه کار دیگه هم که می کنی اینه که پستونک رو میگیری و از دهنت در میآری و سعی میکنی دوباره بذاری دهنت بعضی وقتا موفق میشی ولی بعضی وقتا نمیتونی دوباره هلش بدی تو دهنت و اون موقع است که اعصابت خورد میشه و شروع می کنی گریه کردن...خلاصه عالمی داریم باهم دیگه ...راستی چند روزه که النگو و گوشوارتو انداختیم و اینقدر بامزه شدییییییییییییییی که که می خوایم همینجور خام خام بخوریمت ....چند تا عکس ازت انداختم که می ذارمشون و میریم که بخوابیم آخه مامانی داره از خستگی تلف میشه دیروز می خواستم آشپز خونه مونو واسه عید تمیز کنم که هی تا اومدم گرم کار بشم شما عسلکم نذاشتی آخرش شب شد و شما که خوابیدی من تنهایی افتادم به جون آشپزخونه بابایی هم که سر کارش بود و نبود که کمک کنه ... و اینجوری شد که تا برگشتم ساعتو ببینم چنده دیدم صبح شده و اینه که الان مامانی خیلی خوابش میاد عروسکم تو هم که کم کم وقت خوابته بنابراین پیش بسوی لالا
واییییییی خیلی خسته ااااااااااااااام